جنگ و نا امنی، جهان را گام به گام به کام خود میکشد. هر چقدر فرياد سیاستمداران در باره صلح و آرامش، بلندتر ميشود، به همان نسبت، خطر کشتار و ويرانی، انبوه وسيعتری از انسانها را دربر ميگيرد. سرمايهداری، تنها به استثمار و مکيدن شيره جان اکثريت عظيم جامعه، بنا نيست. دايره جهنمی انباشت سرمايه، هرازچند گاه، تلی از اجساد انسانی را به درون خود میکشد. وقتی نرخ سود گرايش به نزول دارد، کمپانیهای توليد وسايل مرگ رسالت تامين انباشت را بعهده ميگيرند. ويران ميکنند، درهم ميکوبند و پيش ميروند. وقتی کمپانیهای توليد مرگ رسالت خويش را بجای آوردند، نوبت، کمپانیهای عمران و آبادسازی فرا ميرسد. زيرساختها، تاسيسات، صنايع و بازارهای متناسب با نياز سرمايه، ايجاد میشود. نسل قديم کارگران، که قربانيانيان جنگ بودند، حال فرزندان خود را بعنوان نسل جديد کارگران به صنايع نوظهور ميفرستند. پس از دورهای از بازسازی و صلح که همانا جنگ عليه طبقه کارگر است، راه پايان يافته قبلیها از سر گرفته ميشود. ديکتاتورهای مدرن ميروند، مستبدان مذهبی میآیند. چپها ميروند، راستها میآیند. ايدئولوژیهای شکوه و استقلال ملی میمیرند، آئينهای مشعشع گلوبال، میآیند. و بدينسان، پايان يک دور جهنمی از انباشت سرمايه، با دور ديگری از کشتار آغاز ميگردد.
در آنسوی، در مراکز سرمايه، زمان اين گردش جهنمی طولانیتر است. ثبات پابرجا مینماياند و رفاه نيز. اما جزاير رفاه و دمکراسی، از مصائب ويرانگر دور جهنمی انباشت در امان نيستند. نه فقط در امان نيستند، بلک منشاء فلاکت و بدبختی عمومی نيز هستند. جنگها، آنگاه که از آن مراکز برمیخيزند، جهانی هستند. درست همانند ايدئولوژیها و نورمها که جهانی ميشوند. طبقه حاکم در پايگاه سرمايه، نه توسط لومپنها، رمالان، کشيشها و دستههای جنايتکار، بلکه از طريق احزاب سياسی خود، از طريق قانون اعمال حاکميت ميکند. قانون و دمکراسی، آنقدر مدار خود را دور ميزند، تا بحران انباشت، مدار جديدی از اين دور باطل را رقم زند. راستميرود، ميانه قدرت را ميگيرد. در رسوايی سياسی بعدی، ميانهها ميروند و سوسيالدمکراتها و چپها، بازی انتخابات را ميبرند. پس از تجربه گنداب سوسيال دمکراسی و چپها، «رای دهندگان» دست بدامان راستهای افراطی ميشوند، تا تکليف بحران را يکسره کنند.
قدرت واقعی اما، در پس اين دور باطل دمکراسی لانه کرده است. در آنجا، نهادهای امنيتی قرار دارند که در ورای انتخابها و آراء، کار خود را ميکنند. دستگاههای پژوهشی وجود دارند که بدور از جنجال کرسیها و آراء، کار خود را ميکنند و به چهرهها راه نشان ميدهند. فرماندهانی وجود دارند که هيچ قدرت دمکراتيکی، قادر نيست حتی احوالشان را، بپرسد. کمپانیها و بانکها و شرکتهای غولآسايی وجود دارند که سروری اقليتی معدود را بر هستی کل جامعه بشری جاودانه کردهاند. و سرانجام، طبقاتی وجود دارند که هستی و موقعيت اجتماعی آنان، مقدم بر وجود دمکراسی است. کارگرانی وجود دارند که، خوشترين لحضاتشان زمانی است که فارغ خستگی پایان ناپذير، قادر ميشوند تا ساعاتی کنار کودکان خود بخندند. سهمشان از تمام هستی، همان ساعات کوتاه است. هيچکس از آنان، برای کارگر شدن، رای نگرفت. خيل عظيمی از بيکاران وجود دارند که، در رويای ده ساعت کار و کرايه دادن وقت و هستی خود، از اين شهر به آن شهر، از اين اداره به آن اداره، سرگردانند. در مهد دمکراسی، با کمک هزينه، با جيره غذايی زندهاند، ودر سرزمين ديکتاتورها، در حاشيه خيابانها، در کارتون خوابیها، در دنيايی خراب و ناهوشيار، زيست ميکنند. اينان قربانيان ديکتاتوری اقتصاد سرمايه هستند. قربانيان، آنچنان نظام بيرحمی که بدانان حتی مجال ورود به صحنه جامعه (دمکراتيک يا ديکتاتوری) را نيز نداده است. اقشاری، مانده در پشت درهای نظام. درست همانند دمکراسی که در پشت درهای محل کار کشورهای پيشرفته گير کرده است. درست همانند قربانيان جنگ و سرکوب، همانند آوارگان و پناهندگان، که در پشت درهای حق شهروندی، جای ماندهاند.
جنگ و نا امنی، جهان را لحظه به لحظه به کام خود میکشد. هر چه فرياد صلح سیاستمداران، بلندتر ميشود، بوی خون و باروت و نفت در مشام سياسی آحاد جامعه محسوستر ميشود. سرمايهداری، تنها بر استثمار، سرکوب و جنگ بنا نيست. شرط ديگری نيز لازم است. شرطی که حيات اين نظام چرکين را تامين ميکند. اين شرط، جلب رضايت حکومتشوندگان، در دورههای متعارف است. اين شرط، توليد افکار و آراء عمومی، برای طبيعی تلقی شدن، اين هستی نفرتانگيز است. اين شرط، بسيج ايدئولوژيک دائمی جامعه است. اين شرط، توانايی نظام، برای جلب اکثریت جامعه به صندوقهای رای یا به جبهههای جنگ است. اين شرط، توانايی توليد ايدئولوژی و افکار عمومی از طريق احزاب سياسی است.
چگونه چنين ميشود؟ چگونه، ميليونها انسان، خواستار نابودی، مليونها انسان ديگر ميشوند. چگونه، اکثريت جامعه پيشرفته به بمباران کلبههای تودههای فقير و فلاکتزده افعانستان و عراق، «رای» ميدهند. چگونه جامعه متمدن به توحش و فاجعه خو ميگيرد. اين بدبختی شگفتانگيز، چگونه گريبانگير بشر ميشود؟ بسيج ايدئولوژيک برای جنگ، چگونه تحقق مييابد؟ کدام مکانيسم سياسی در پس اين بسيج غير انسانی، عمل ميکند؟ مشخصتر، کدام مکانيسم سياسیايدئولوژيک در پس استراتژی جنگی آمريکا عمل ميکند؟
پيش ازجنگ جهانی اول، چرخش نهادهای سياسی نظم موجود بسوی توليد «فرهنگ جنگ» آغاز شده بود. با بروز اولين بحران حاد بعد از جنگ جهانی اول، مارش ايدئولوژيک احزاب سياسی مجددا بسوی بسيج جنگی، آغاز شد. اکنون نيز شاهد روند مشابهی هستيم. با اين تفاوت که در دوران کنونی احزاب سياسی راست و چپ سرمايه، نقش سابق خود بعنوان توليد کنندگان ايدئولوژی و تفکر عمومی را از دست داده ومبدل به مجريان دستگاههای امنيتی و مفسران شعب «پژوهشی» دول متعدد گشتهاند. تغيیر نقش احزاب سياسی ، در ساختار اجتماعی اين نهادها نيز بازتاب دارد. احزاب سياسی، از نمايندگان و سخنگويان جناحهای طبقه حاکم به باندهای متشکل در ماشينهای تبليغ دروغ، تنزل يافتهاند. باندهايی که بصورت کارچاقکنهای سياسی، جانشين نمايندگان و پيشروان سابق طبقه دارا شدهاند. در مقابل، دستگاه علمی و آموزشی حاکم، لباس «علم بيطرف» را از تن بدر کرده و وظيفه توليد تئوری و بسيج ايدئولوژيک را بعهده گرفته است. نگاهی به ساز و کار راست جديد آمريکا، نمونه روشنی از مکانيسم ياد شده را پيش روی ما مينهد.
راست جديد، برخلاف تصوير مطبوعات رسمی، به محافلی در درون قدرت حاکمه آمريکا محدود نميشود. اين گرايش همچون يک ترند نيرومند در حال پيشروی در کليه سطوح نظری و سياسی سيستم موجود است. رشد اين گرايش سياسی حتی در تشکلهای «کارگری» بورژوازی، يعنی اتحاديههای کارگری امريکا و اروپا نيز چشمگير بوده است[1].
پيشينه نظريهپردازان راست جديد درون محافل قدرت، درخور تامل است. برخی از آنان از مدافعان نظريات کينز و جنبشهای ملی و برخی ديگر،از مدافعان نژادپرستی و راست سنتی بودهاند. اين طيف کوشيده تا مواضع راست جديد، يعنی همان نئوکانها را با نيازهای سرمايهداری بحرانزده انطباق دهد[2].
انستيتوهای راست جديد، سپهر نظری نوينی خلق کردهاند که در آن، فرهنگ، دمکراسی و استراتژی جنگی درهم میآميزند. بعنوان مثال، مقوله منافع ملی در نزد راست جديد، خويشاوندی نزديکی با مفهوم کلاسيک ملت و دولت ملی ندارد. تئوری اينان در باره منافع ملی در تضاد آشکار با مفهوم دولت ملی و حق حاکميت ملی قرار داشته و ترجمان سياسی چنين تئوری نقض آشکار منشور سازمان ملل متحد است. ملت و منافع ملی در اين نظرگاه، تفسيری گلوباليستی از مفهوم منافع ملی خلق کرده است. برداشتی که در دکترين جنگ پيشگيرانه بصورت يک پلاتفرم سياسی تدوين گشته است. همين تجديد ساختار در تئوری، در حوزههای ديگر نيز به چشم ميخورد. بعنوان مثال، مدافعان دوآتشه ضرورت بازگشت به دين برای حفظ ارزشها نه با دفاع از عقايد مذهبی، بلکه با مباحثی فلسفی و سکولار از نظرات خود دفاع ميکنند. برخلاف محافظهکاران سنتی و جناحهای متعصب و نژادگرای مدافع دنيای مسيحيت، راست جديد تحت پوشش موسسات علمی و تحقيقی، بر تفسيری فلسفی و سکولار از ضرورت بازگشت دين به حوزه عمومی سخن گفته و در اين راستا از مبانی نظری پسامدرنيسم مدد ميجوید. سايت راستها نقش بسيار فعالی در ارائه چنين تفسيری از کارکرد دين در جامعه و لزوم رجعت به مذهب برای رنسانس فرهنگی بعهده گرفته است.[3]
از لحاظ متدولوژيک نيز، راست جديد روش خلق ديسکورزها، آفرينش گفتمان، را با موفقيت پيش برده است. نگاهی به مباحث اين گرايش در حوزه اخلاق، فرهنگ ، دين و رابطه آن با دمکراسی، تفسير جديدی از دمکراسی را در پيش ديدگان خواننده مینهد. همين انسجام ايدئولوژيک راست جديد است که هژمونی فکری و سياسی آنان را سياسيون دمکرات مسيحی و محافظهکاران سنتی آمريکا تامين ميسازد. در ميان خيل انبوهی از موسسات ريز درشت وابسته به راست جديد، برخی از آنها، همانند موسسه تفکرسازی آمريکا، اينترپرايز، نقش برجستهای در رهبری استراتژیک جنگ عراق داشته است[4].
جلسات مشترک موسسه اسپن و انستيتو اینترپرايز در باره آینده عراق و خاور ميانه که به نوعی بيانگر نظريههای استراتژیستهای سيا نیز بود، نقش مهمی در شکل دادن به سياست و حتی تاکتيکهای آمريکا در عراق ايفا کرد. بعنوان مثال سياست نزديکی دولت دستنشانده آمريکا به آيتآلله سيستانی در عراق و برخورد قاطع به مقتدا صدر بر اساس نظريات رائول مارک گرشت عملی شد. رائول مارک گرشت که در بنياد تفکر سازی اينترپرايز آمريکا نقش حساسی داشته و سال ها عضو سيا در خاورميانه بوده، از همان ابتدا به جورج بوش در باره احتمال وقوع دشواریهايی در عراق و ترس از اينکه بوش در نيمه راه عراق را رها کند هشدار داده بود. وی آشکارا اين امر را پيش بينی کرده بود که اگر در ادامه بحران عراق مسئله ايران یکسره نشود و آمريکا نيز به هردلیل از عراق عقبنشینی کند، اين کشور تحت نفوذ ايران درخواهد آمد. [5]
اکنون نيز مؤسساتی نظير اينترپرايز هستند که حول آینده ايران برنامهريزی کرده و مشی احزاب دستگاه حاکمه آمريکا را تعيين ميکنند. نقش موسسه تفکرسازی اينترپرايز در شکل دادن استراتژی جناح حاکم حزب جمهوریخواه و حتی مبدل شدن نظريههای چنين انستيتوهايی به سياست رسمی و استراتژی جنگ پيشگيرانه امری تصادفی نيست. به وارونه، اين پديده، مشتی از خروار را بنمايش ميگذارد. همين مکانيسم در پس احزاب محافظهکار، ليبرال و سوسيال دمکرات و حتی احزاب چپ سرمايه، ديده ميشود. يعنی مواضع و مشی سياسی اين احزاب، برخلاف دوران سابق، نه بوسيله رهبران و نظريهپردازان چنين احزابی، بلکه بوسيله موسسات علمی دستگاه ايدئولوژيک و آموزشی حاکم ساختهوپرداخته ميشود. آیا تاکنون از خود پرسيدهاید که چرا حزب سوسیال دمکرات سوئد يا حزب ليبرال ديگر کشورهای اروپایی، حضور تئوريک و حتی ارگان تئوريک، به معنای کلاسيک کلمه ندارند. پاسخ روشن است. تمام پژوهشگران دانشگاههای اروپا، ضمن حفظ ظاهر علمی و آکادميک خود، در ميان اين احزاب تقسيم شدهاند. نظريهپردازان در جمع فعالان سیاسی و حزبی، در واقع، مفسران با هوش خيل تئوریهای همان نهادهای علمی هستند.
نگاه نزديکتری به روند حزبی شدن باندهای جنايتکار رژيم اسلامی، نشانگر کارکرد همان مکانيسم در کشور پيرامون است. امروز در ايران بخشی از چپهای پرورسی سابق کماکان از پروژه توسعه سياسی دفاع ميکنند. همراه با آن طيفی از خط امامیهای سابق جزو جناح محافظه کار اسلامی شدهاند و طيف ديگری در خارج از حکومت، مدافع نئوليبراليسم هستند. درست همانند برخی مدافعان دمکراسی در نزد نئوکانهای آمريکايی که از سابقه «رادیکالهای سابق» هستند. تفاوت ميان راست جديد و سنتی آمريکا، به همان ميزان تفاوت ميان هيئتهای موتلفه و باند احمدی نژاد است. باندهای سياسی که امروزه در ايران بعنوان حزب و جناح شکل گرفتهاند يا مانند جبهه مشارکت مستقيما از دل دستگاه امنيتی مخوف رژيم بيرون آمدهاند و يا بطور غير مستقيم و بعنوان احزاب سنتی، همانند برخی ملی مذهبیها، بدان دستگاهها پيوستهاند. راه توده و جبهه مشارکت و هيئتهای موتلفه، برای اينکه از سازمان اکثريت و جمهوری خواهان و مشروطه خواهان سخنی نگفته باشيم، نمونههايی از باندها و احزاب سيستم سياسی ايران هستند. به همان سياق نيز ناسيونالچپهای دوران جنگ سرد، مثلا در خاورميانه، همانند ناسيوناليستهای کرد در عراق و ايران، به مشاوران سياسی و متحدين ارتش آمريکا تبديل شده و ميشوند. اما در حوزه ايدئولوژی اين محققان مزدبگير دانشگاهی هستند که بنجلهای سياسینظری چنين باندهای سياسی را توليد ميکنند.[6]
سرمايهگذاری راستها روی جنبشهای قومی در خاورميانه و تماس آنها با محافل ناسيوناليست عرب و ترک يا شيعه و سنی در يکطرف و پيوستن چپهای سنتی به پلاتفرم فدراليسم برای تقسيم مثلا ايران وعراق به ايالات و ولايات بر اساس قوم و زبان در طرف ديگر، امور تصادفی نيستند. نظريات مورد مصرف اين احزاب، منشاء ايدئولوژيک وسياسی مشترکی دارند.[7]
تباهی ايدئولوژيک سرمايه بمثابه يک روند سياسی اجتماعی، اضداد خود را نيز خلق ميکند. از لحاظ سياسی نيز، جنبش واپس گرای اسلامی محصول بنبست مدرنيته و سکولاريسم سرمايهداری غرب بود. اين کشورهای مدافع مدرنيته بودند که با سرازير کردن دلار بسوی مراکز آموزش اسلامی پاکستان و سپس افعانستان، جنبش طالبان را آفريدند. اين حقيقت بر هيچکس پوشيده نيست که قدرتگيری خمينی در ايران با همکاری و همسويی غرب، برای بازداشتن چرخش ايران بسوی «بلوک شرق» ميسر گرديد. به عبارت ديگر عروج واپسگرايی اسلامی در خاورميانه محصول بنبست مدرنيته و بنبست احزاب و دولتهای مدرن برای بازتوليد خود، همچون روبنای سرمايه در مناطقی معين بود.
به سئوال سطور آغازين اين نوشتار بازگرديم. بسيج ايدئولوژيک جنگی، چگونه عملی شده و کدام مکانيسم سياسی در پس آن قرار دارد؟ زمانی، آنگاه که نظام سرمايه ناگزیر گشت تا به تقابل با نظم کهن فئودالی برخيزد، به جای حاکميت، خانها و اعمال زور شخصی، سيستم انتخاباتی و قانون را وضع کرد. پارلمانتاريسم و نظام حزبی و آزادی طبقات حاکم برای حاکميت از طريق قانون، يعنی دمکراسی، را به ارمغان آورد. مهمترين بازتاب سياسی اين نظام، تحقق دولت ملی بود. ملت، شکل کلاسيک ظهور و توسعه سرمايهداری گشت. جغرافيای سياسی در قالب هويتهای ملی شکل گرفت. سيستم سياسی معينی در سطح جهانی، دولت ملی را به قدرت عظيم انحصارات صنعتی و مالی گره زد. ساختار مشخص بينالمللی، بر نظام جهانی و قطبهای آن مستولی يافت. و بر اين بستر، ايدئولوژیها و نظام ارزشی فرهنگی متناسب با آنها، زندگی اجتماعی و فکری طبقات را تحت پوشش خود قرار داد. در چنين نظامی، دولتهای ملی و احزاب سياسی، با بيان منافع طبقات حاکم، حرکت جامعه بشری را رقم زدند.
اکنون، با تجربه دو جنگ ويرانگر جهانی و پس از آن، صدها جنگ منطقهای، شاهد آغاز دور ديگری از جنگها هستيم. نظامی که زمانی قادر بود تا از طريق مکانيسم اقتصادی، بحرانهای سيکلی را برطرف کرده و از طريق نظام پارلمانی و روابط بينالملل بحرانهای سياسی را از سر بگذراند، ديگر چنين کارکردی ندارد. مهمترين نشانه آن، تداوم بحران اقتصادی، تداوم جنگ و ويرانگری و ناتوانی «دولت ملی » و نهادهای بینالمللی در ايفای نقش خود برای بازسازی نظام است. در نگاهی نزديکتر، حوزههای زيادی از هستی اين نظام در گرداب بحران فرو رفته است. رنگ باختن نقش کلاسيک «حزب سياسی بورژوا و رانده شدن مراکز عملی به جبهه مقدم بسيج ايدئولوژيک، نشانگر ابعاد هولناک بحران ايدئولوژيک جامعه بورژوا است.
اگر زمانی، تعطيلی مراکز علمی و تبعيد شدن «دانشمندان» و محققان، از مقدمات تدارک جنگ بشمار ميرفت، امروز، سرمايهگذاری بيشتر بر مراکز «علمی» و مبدل شدن اين مراکز به فرماندهی فکری «جنگ» مشخصه تدارک جنگ است.
سرمايهداری، تنها زمانی قادر به بسيج ايدئولوژيک جنگی ميگردد، که بمثابه يک کل عمل ميکند. سرمايهداری زمانی در تدارک جنگ موفق ميشود که کليه احزاب راست و چپ، میان طرفين جنگ، تقسيم ميشوند. سرمايهداری زمانی موفق به گرفتن تاييديه از مردم برای کشتار «مردم» از خود «مردم» ميشود که ايدئولوژی وحشت و جنگ را توليد کند. اين مکانيسم، امروزه ناگزيز است تا با عبور از جسد همین نظام خود را باز توليد کند. اينبار نه متحدين و متفقين، نه فاشيستها و دمکراتها، بلکه همه عليه همه خواهند بود. در اين ميان، ژرفش بحران و تباهی سيستم سياسی ايدئولوژيک نظام، در پيشاپيش آنها احزاب و مراکز «علمی»، تبديل به تجربه روزمره بشر امروز خواهد گشت.
چگونه جامعه «متمدن» به توحش و فاجعه عادت ميکند؟ با تعريف تمدن و مدرنيته در تقابل با آنچه غير متمدن و آنتی مدرن تلقی ميشود. مادام که طبقه حاکمه غرب، ايدئولوژی ما را در تعريف هويت «آنها» بازتوليد ميکند، مادام که سرمايهداری غرب، ادعای کهن برتری دنیای مسيحيت بر دنيای اسلام را در پوششهای علمی، فرهنگی برای توجيه موجوديت امپرياليستی خود بازتوليد ميکند، مادام که مفاهيم تمدن غربی و فرهنگ اروپايی وابسته به تمدن شرقی و فرهنگ غير اروپايی هستند، مادام که در اين هويتتراشی ايدئولوژيک، بخشی از جهان توسط بخش دیگری از جهان تهديد ميشوند، توحش و فاجعه، جزئی از حيات مدرنيته سرمايه خواهد بود. در چنين دنيايی، جامعه متمدن به توحش و فاجعه عادت خواهد کرد. آیا اکنون چنين نگشته است؟
با ژرفش بحران سرمايه و تباهی نهادهای بازيگر آن، نياز به هویتی ایدئولوژيک، هويتی جغرافيای يا نژادی جای خود را به نياز به هويتی انسانی و انترناسيوناليستی میدهد. جنبش انترناسيوناليستی، پابه پای سازماندهی جنبش ضدجنگ برای سرنگونی سرمايهداری، بايد برای ابراز وجود خود بمثابه يک حزب طراز نوين بينالمللی آماده شود. تغيیر نقش احزاب سيستم سياسی موجود، همانند تغيیر نقش نهادهای علمی سابق،در کنار تجارب تاکنونی جنبش کارگری در سازمانيابی خويش، اين جنبش را ناگزير میسازد تا خط فاصل روشنی ميان کارکرد حزب بورژوايی و حزب پرولتری بکشد.
زیر نویسها
[1] – اتحاديه کارگران آمريکا AF- CIO http://sitesearch.aflcio.org برغم تفاوتهای ساختاری با اتحاديههای اروپايی، به همان ميزان اتحاديههای کارگری سوسيال دمکراتها، مرکز فعاليتهای پليسی بر عليه مبارزات مستقل کارگری است. در اتحاديههای کارگری اروپا، بويژه اسکانديناوی موج نيرومندی از ضديت با کارگران غير سفيد وجود دارد که به رشد دستههای راسيستی و فاشيستی حاشيهای ياری ميرساند.
[2] برای مطالعه مواضع راست جديد، علاوه بر سايتها و موسسات معرفی شده در اين متن، ميتوان به جستجو حول نظرات شخصيتهای برجسته اين گرايش در اينترنت پرداخت. تعدادی از شخصيتهای برجسته راست جديد آمريکا عبارتند از:
, Irvean Kristol , Norman Podhoretz, Douglas Feith ، Frank Gaffny Elliot Abrams ،Robert Kagan ، Lewis Libby ، Paul Wolofowitz ، William Kristol و Michael Ledeen .
[3] نگاه کنيد به مقالات ريچارد نوهاس در سايت راستها، Right web : http://rightweb.irc-online.org/profile/1307
[4] موئسساتی نظير انستيتو هاتسون ، Hudson Institute ، مرکز مطالعات عالی استراتژيک و علوم سياسی The institute for advanced strategic studies and و موسسه تفکر سازی آمريکا، آمريکن انترپرايز American Enterprise institute از جمله نهادهای ايدئولوژيک راست جديد هستند.
[5] موسسه تفکر سازی آمريکا بصورت يک شبکه غير رسمی و نيمه رسمی شبه فراماسونری در کشورهای متعدد رشد کرده است. موسسه اسپن آلمان را بايد در واقع همچون شاخه اروپايی اينترپرايز تلقی کرد. برای اطلاعات بيشتر در اين باره، نگاه کنيد به اسناد مربوط به نشست مشاوران سياسی آمريکا و اروپا در برلين در ماه مه 2004 در سايت راستها و يا ديگر رسانههايی که اسناد مربوط به نشست مزبور را درج کردند. ابتکار عمل مباحث تحليلی اين نشست بعهده اينترپرایز بود. آدرس سايت اينترنتی اينترپرايز http://www.aei.org
[6] در سوئد، گرايشات جوان متمایل به سنديکاليسم و بعضا شوراگرا، جنبش اجتماعی را سازمان دادهاند که بدان حزب گمنام يا حزب ناپيدا Det osynliga partiet نام نهادهاند. شعار اينان حزب مرد، زنده باد حزب گمنامان، است. پديداری اين گرايش همانند بسیاری از حبابهای سياسی زودگذر، يک حقيقت را بيان ميکند: اينکه نسل جوان و معترض، بدرستی نيز بر کارکرد احزاب راست و چپ بورژوا وقوف مییابد.
[7] اين امر به هيچ وجه به معنی ترديد در شرايط اسف بار و ستم مضاعفی که بر اين اقليتها روا شده و ميشود نيست. هر گونه ترديد در وجود ستمملی، يا تبعيض بر اقليتها خطر در غلطيدن به شويينسم و همراهی با پاناسلاميسم و پانايرانيسم را دربر دارد. مشکلی که برخی گروههای باصطلاح انترناسيوناليست اروپايی، بشدت در اسارت آن گرفتار هستند، يعنی اروسنتريسم. مسئله بر سر راه حلی است که همين نظام ناعادل را بازتوليد میکند. انترناسيوناليستها، وجود کليه تبعيضات و تضييقات، ستم ملی، تبعيض اقليتها، ستم بر کودکان و زنان و … جزئی از خصلت نظام طبقاتی ميدانند. وجود يک سرمايهداری عاری از تبعيض بر اقشار متعدد اجتماعی، افسانهای بيش نيست.