ناسيوناليسم کلاسيک با عروج سرمايهداری و نياز اين نطام به دولت ملی در اروپا پديدار گشت. اما با گسترش سرمايهداری، اين اشکال کلاسيک ناسيوناليسم، نوع پيرامونی خويش را نيز پديد آورد.
ناسيوناليسم نوع پيرامونی همواره از هويت سياسی چندگانهای برخوردار بوده است. اين نوع از ناسيوناليسم گاه بصورت جنبشهای اعتراضی ضدغربی بروز يافته و گاه تحت پوشش و پرچم ناسيونالکمونيسم ابراز وجود کرده است.
در حاليکه که ناسيوناليسم نوع فرانسوی بر هويت شهروندی و تعلق شهروندان به سرزمين يا زبان را مد نظر قرار ميدهد، ناسيوناليسم نوع آلمانی، از قوميت و برتری نژادی سخن ميراند. اين نوع از ناسيوناليسم پيوندی تنگاتنگ با راسيسم داشته است. با اين همه، ميتوان با رجوع به تاريخ تئوریها و جنبشهای سياسی اروپا، سخن از يک ناسيوناليسم اروپايی به معنای عام کلمه راند. ناسيوناليسمای که مبدل به يک مشخصه ايدئولوژيک جناحهای مسلط طبقه حاکم در غرب شده و محدود به کشورهای اروپايی نست.
ناسيوناليسم پيرامونی و ناسيوناليسم اروپايی، تجلیهای گوناگونی داشتهاند. اين پديده را ميتوان بعنوان مثال در حوزه مسائل بينالمللی و سياستهای جهانی مورد بررسی قرار داد[1]. همچين ميتوان به آن از زاويه نقش نژادپرستی در تاريخ رشد سرمايهداری، دوران استعمار تا شکل گيری اتحاديه اروپا پرداخت. در پرتو همين واقعيت تاريخی، ميتوان به نقش نژادگرايی اروپايی در پديداری مدرنيته و علم و فلسفه مدرن پرداخت.
اروسنتريسم يکی از تجلیهای نژادپرستی، و شايد عامترين شکل تجلی آن است که آشکارترين چهره خود را در بعد از جنگ جهانی دوم نمايان کرد. شايد بيان اين نکته اغراق آميز نباشد که جنبش مارکسيستی زمانی با شکل آشکار اين پديده شوم مواجه گرديد که سرمايهداری مرحله صعودی خود را پشت سرنهاد و وارد مرحله گنديدگی شده بود. مرحلهای که در آن جنبش کمونيتسی بدليل شکست عظيم خود، در انقلاب اکتبر، تن به يک عقب عقب نشينی تاريخی داده بود. از همين رو نيز مارکسيستها مجال نقد و تحليل اين پديده را، همانند بسياری از معضلات اساسی ديگر، نيافتند. از اين نظرگاه ميتوان گفت که اروسنتريسم و نفوذ آن بر جنبشهای سياسی و فکری اروپا، يکی از معضلات و پروبلماتيکهای اساسی جنبش کمونيستی است. معضلی که درخور يک کنکاش ژرف توسط سازمانها و عناصر کمونيست ميباشد. برای طرح درست مسئله، مطلوب آن است تا از برداشتهای عاميانه از مقوله اروسنتريسم دوری جست.
اروسنتريستها معتقدين به اهميت نقش مرکزی اروپا در جهان سرمايهداری نيستند. اينکه خاستگاه سرمايهداری و مدرنيته اروپا بوده، مورد انکار کسی نيست. اين يک امر بديهی است که اروپا و آمريکا نقش اصلی در گسترش سرمايهداری داشتهاند و همچنان بمثابه پايگاه و مرکز فرماندهی کل سرمايهداری جهانی عمل ميکنند. به همين اعتبار نيز، کمونيستهای انترناسيوناليست، براين حقيقت واقف هستند که انقلاب جهانی بدون پيشروی و پيروزی در حداقل بخش قابل توجهی از کشورهای پيشرفته، پيروز نخواهد شد. امری که لنين نيز بر آن واقف بود. پس اعتقاد به واقعيت ياد شده، به معنای اروپامرکزی و اروسنتريسم نيست.
اروسنتريسم يک جريان ايدئولوژيک است و به مانند ديگر جريانهای سياسی ايدئولوژيک دارای يک تاريخ قابل مطالعه در عرصه نظری و سياسی است.
از لحاظ نظری، اروسنتريسم نفوذ ژرفی در تئوریهای سياسی و علوم اجتماعی وحتی علوم طبيعی دارد. کافی است تا مثلا به علم جغرافيا نظر افکند. مقولات و مفاهيم کليدی علم جغرافيا، همانند «خاور دور و خاور نزديک» ( دور يا نزديک به اروپا) و حتی تقسيم جهان به قارهها و شبهقارهها توسط يک نگرش اروپا مرکزی خلق شده است. اين امر بخودی خود منفی نيست. مدرنيته تا آنجا که نظامهای کهن و روبنای ارتجاعی آن را وادار به دگرگونی ميکرد، از خصلتی بالنده برخوردار بود. اما اين يک حقيقت است که علم و مدرنيته در اروپا تولد يافت و بورژوازی قادر گشت تا کارکرد ايدئولوژيک علوم اجتماعی و طبيعی را در راستای اهداف توسعهطلبانه و استثمارگرانه خويش بکارگيرد. از نظرگاه شناخت شناسی سياسی، رشد علم جغرافيا پيوند ناگسستنی با کلونياليسم و دوران استعمار داشته است.
اروسنتريسم را نبايد تا سطح اعتقاد به مرکزيت اروپا در نظام فکری و فرهنگی جهان، تنزل داد. مفهوم ساده و خلاصه شده اروسنتريسم يا اروپامرکزی در اخرين کلام از اعتقاد به برتری نژاد و برتری هويت اروپايی در حوزههای مختلف فکری، اجتماعی و سياسی ريشه ميگيرد. اينکه آيا اساسا چيزی به نام نژاد يا هويت اروپايی وجود دارد يا نه، تغييری در اصل مسئله نميدهد. دشواری مدافعان برتری هويت اروپايی در هسته اصلی اين نگرش و حتی توضيح تاريخ آن آغاز ميشود. بطور مثال آنجا که اينان يونان باستان را همچون آغاز تمدن بشری و منشاء و برتری اروپايی قلمداد ميکنند. نکته اين است که اساسا، مفهوم و برداشت امروزين از اروپا، چه برداشت جغرافيايی و چه برداشت فرهنگی، از زمان مدرنيته شکل گرفته است. بلحاظ فرهنگی در دوران يونان باستان، اروپای کنونی، در رديف بربرها، محسوب ميگشت. از نظر جغرافيايی نيز يافتههای محققان نشان ميدهد که در اولين نقشههای دوران کهن، که آميخته با اعتقادات و مذاهب بود، يونان خود را جزئی از شرق امروزين تلقی ميکرد. اما حتی اگر ادعای علوم رسمی امروز را در اين حوزه واقعی و صحيح بدانيم، باز هم تغييری در اصل مسئله نميدهد.
همانگونه که وجود يا عدم وجود نژاد يا ملت «ايرانی» تاثيری در مشی سياسی و ايدئولوژيک ناسيوناليستهای ايرانی ندارد. به عبارتی سادهتر، ايده برتری اروپايی نيز همانند ديگر اشکال ناسيوناليسم، وجه مشخصه يک ايدئولوژی است. ناقلان و حاملان اين ايدئولوژی را نميتوان از طريق منطق و جستجوی «حقيقت» به ترديد واداشت. نکته بر سر آن شرايط مادی و اقشاری است که ميکوشد تا با توسل به اين ايدئولوژی از موجوديت و امتيازهای سياسی فرهنگی و مادی خويش دفاع نمايد.
برتری طلبی هويت اروپايی، در جايی بصورت برتری نژاد سفيد تجلی ميکند و در جای ديگر بصورت برتری ملل اروپايی. نژادپرست اروپايی زمانی بر راسيسم علمی و تئوریهای زيستشناسی تکيه ميکرد، و امروز بر برتری فرهنگی و تصادم فرهنگ اروپايی با فرهنگ غير اروپايی تکيه ميکند. محتوا و مضمون مسئله اما تغييری نکرده است.
اروسنتريسم بر تمامی ابعاد زندگی جوامع پيشرفته، از علوم اجتماعی و انسانی گرفته تا هنر و حتی ساختار اجتماعی و شهری اروپا ريشه دوانده است. اين پديده اکنون به مانند يک دمل چرکين در درون سرمايهداری غرب پيشرفت کرده و حوزههای مختلف زندگی اجتماعی را تحث تاثير قرار داده است. اروسنتريسم پيوند لاينفکی با تاريخ و منافع طبقه بورژوا امپرياليست غرب داشته و به اشکال مختلف بازتوليد ميشود. ابعاد اروسنتريسم، از توليد انبوه تئوریها در توجيه عظمتطلبی اروپايی توسط انستيتوهای «مردمشناسی» دانشگاههای اروپا، تا حضور ايده برتری اروپايی در فرهنگ و در رفتارهای روزمره اجتماعی گسترده است . گستره اين پديده ناپسند، چندان تحکيم گشته که بسياری از صاحبنظران و منتقدين و مردم، آنرا همچون امری بديهی و طبيعی تلقی ميکنند. از ابراز وجود يکی از قویترين و بزرگترين احزاب چپ اروپا، تحت پوشش نوعی از مارکسيسم با پيشوند ارو، يعنی اروکمونيسم گرفته تا تحقير روزانه يک کودک غير سفيد در مهد کودک يا دبستان واقع در اروپای شمالی، امری معمول و عادی گشته است.
تنها بعد از شکست نازيسم هيتلری و رسوايی اقدامات هولناکی چون کشتار بيش از يک ميليون انسان در کورههای آدم سوزی بود که قوانينی برای منع تبعيض سيستماتيک در کليه نهادها و مراکز عمومی کشورهای اروپايی به تصويب رسيد. با اين وصف، اين معضل همچون يک خصوصيت و خصلت سرمايهداری غرب و فرهنگ امپرياليستی، در تمامی ابعاد زندگی کشورهای غربی به چشم ميخورد. اسکان يافتن جمعيت غيراروپايی در مناطق حاشيه نشين، تبعيض اقشار مختلف شهروندانی که از سابقه غير اروپايی يا غير سفيد هستند و سرانجام تضييقات سيستماتيک بخش قابل توجهی از کارگران برای ايجاد تفرقه در ميان طبقهکارگر اروپا نشان از رابطه اروسنتريسم با منافع طبقه حاکم غرب دارد.
در ميان احزاب سياسی نيز اروسنتريسم در اشکال متنوعی تجلی ميابد. درست همانطور که ناسيوناليسم نوع پيرامونی و نفوذ آن يک مشخصه احزاب چپ کشور پيرامونی است، اروسنتريسم نيز يک ترند بسيار با نفوذ در ايدئولوژیهای مختلف راست و چپ احزاب غربی ميباشد. در حاليکه، احزاب دست راستی آشکارا از نازيسم و راسيسم دفاع کرده و دست به سازماندهی غير رسمی دستههای سياه ميزنند، احزاب ميانه و دسته چپی ضمن محکوم کردن نازيسم و شکل کهن و دست راستی اروسنتريسم، سخن از برتری فرهنگی کارگران اروپايی و لزوم تمرکز نيروی احزاب کمونيستی برای فعاليت در ميان کارگران اروپا ميرانند. اين ايده اخير، که بعضا خود را در پوشش انترناسيوناليسم پنهان ميکند در جوهر خود يک نگرش اروسنتريستی است. حتی در ميان گروههای انترناسيوناليست اروپا نگرشی وجود دارد که وجود طبقه کارگر و نقش انقلابی آن در کشورهای عربی را انکار ميکند. نگرشی که درجه رشد مبارزه طبقاتی در هر کشور و بويژه اتحاد و همزيستی اتحاديههای کارگری اروپا با طبقه حاکم غرب در يک دوران طولانی را ناديده میانگارد.
روشن است که طبقه کارگر اروپا بدليل اهميت اقصادی اين کشورها نقش کليدی در انقلاب آتی بازی خواهد کرد. اما اين حکم درست در عين حال بدين معنا نيز ميباشد که ناراضیترين و پيشروترين قشر اين طبقه همانا اقشار از سابقه کارگران مهاجر و حتی نسل جوان قشرهای بيکار و حاشيهنشين هستند. نسلی که در اروپا چشم به جهان گشوده، اما از حقوق اوليه خود بدليل تعلق به طبقه کارگر «جديد» محروم است. اين امر درست به مانند مثال قبلی ما، يعنی اهميت مرکزی اروپا در سرمايهداری جهانی، برای همگان قابل فهم و پذيرفتنی است. نکته اين است که جنبش کمونيستی ناگزير است تا نقطه عزيمت خود را درجه رشد مبارزه طبقاتی و چگونگی آرايش نيروها در اين جنگ طبقاتی در مناطق مختلف قرار دهد، نه اينکه برتری طلبی نژادی، قومی و هويتهای متکی بر افسانهپردازیهای علومی چون «تاريخ»، «جامعه شناسی».
ميتوان اين گفته را در بعدی تجربی فورموله کرد: استراتژی سياسی کمونيستها تابع توازن قوای طبقات در مناطق متعدد بوده و بر اين مبنا تحول میيابد. همانگونه که تاريخ اخير سرمايهداری نيز چنين رقم خورده است. اروسنتريستهای چپ اما بدون توجه به درجه رشد مبارزه طبقاتی در يک نقطه معين، از نقش برتر و کليدی «کارگر اروپايی»، و نه طبقه کارگر بطور کلی، سخن رانده و در مقابل، چشم بر جنبش کارگری و حتی خيزشهای انقلابی کارگران در کشورهای پيرامونی، حتی خيزشهای کارگران غيراروپايی در همين اروپا، میبندند.
در حاليکه واقعيت امر چيز ديگری است. حقيقت اين است که طبقه حاکم در مناطق پيشرفته سرمايهداری دارای مراکز اقتصادی، سياسی و ايدئولوژيک بسيار مستحکمتری است و برای حفظ انسجام و ساختار سيستم موجود، امتيازات اقتصادی وسياسی معينی را ميدهد تا آرامش را در پايگاههای اصلی نظام موجود، حفظ کند. اما در کشورهای پيرامونی دست به استثمار و سرکوب وحشيانه زده و حتی مکانيسم انتقال بحران به اين مناطق را نيز ايجاد کرده است. اروسنتريستها اين حقيقيت را منکر ميشوند که درجه رشد مبارزه طبقاتی و ميزان پيشروی يا عقب نشينی آن، انعکاس بلاواسطهای از ميزان اهميت قطبهای اقتصاد سرمايهداری نيست. بزبان ديگر، درجه رشد مبارزه طبقه کارگر عليه سرمايهداری نه فقط تابع ميزان تثبيت و رشد اقصاد نيست بلکه عکس آن عمل کرده و تابع بحران و ناتوانی اقتصاد سرمايه در حل بحرانها است. انکار اين حقيقت اما نه محصول نا اگاهی اروسنتريستها، بلکه ناشی از گرايشات نژادپرستانه آنان است.
اروسنتريستهای چپ و حتی محافل روشنفکر انقلابی که از اروسنتريسم متاثرند، قادر به پاسخگويی به اين سئوال نيستند که چرا شوراهای کارگری برای اولين بار نه در انگلستان يا فرانسه، بلکه در جنبش کارگری روسيه 1905 شکل گرفتند. چرا جنبش کارگری «روسيه عقب مانده» خاستگاه انقلاب کارگری اکتبر شد؟ چرا سومين انترناسيونال کمونيستی محصول پيشروی انقلاب اکتبر و شکست آن، محصول ناتوانی و توقف انقلاب در اروپا بود؟ و باز هم چرا بعد از انحطاط بينالملل دوم و افتضاح تاريخی سوسيال دمکراسی اروپا، پيشروی نظری جنبش کمونيستی و تئوری انقلابی، از جنبش کمونيستی روسيه آغاز گشت.
با اين وجود همه آنانی که با شکلبندی گفتاری مارکسيسم سخن ميگويند، اذعان دارند که تجربه بلشويکها و انقلاب اکتبر، يک دستاورد برای کل پرولتاريای بينالمللی است و هيچوقت «روسی» نماند.[2]
شوراها عالیترين شکل سازمانيابی کارگری هستند. شورا تجلی اعمال اراده جمعی توليد کنندگان برروند توليد و مناسبات توليد کنندگان است. سازمانيابی شورايی جنبش کارگری، برای اولين بار، نه در کشورهای پيشرفته سرمايهداری بلکه به سال 1905 در روسيه بوقوع پيوست.
سازمانيابی شورايی جنبش کارگری روسيه در سال 1905 يک پيروزی و پيشروی برای کل طبقه کارگر بمثابه يک طبقه جهانی بود. اين امر ريشه در خصلت جهانی نظام سرمايه و هويت جهانی طبقه کارگر دارد. اين تجربه تاريخی نشانگر آن است که سازمانيابی جنبش کارگری وابسته به موقعيت جغرافيايی و مکان اقتصادی و سياسی يک کشور معين در سيستم جهانی سرمايه نيست. در هر نقطهای که جنبش کارگری توان و قابليت مبدل شدن به يک حرکت مستقل سياسی را کسب کند، جبهه مقدم نبرد طبقه کارگر عليه سرمايهداری جهانی تشکيل شده و بايد در مرکز توجه و فعاليت حزب انترناسيوناليست قرار گيرد. همين امر در عرصه سياسی و نظری نيز صادق است. از اين منظر نه فقط تشکيل شوراها، بلکه پيشروی سازمانی طبقه کارگر، يعنی تشکيل انترناسيونال کمونيستی در بعد از انقلاب اکتبر و پيشروی نظری آن، يعنی دستاوردهای تئوری انقلابی توسط حزب بلشويک روسيه، به معنای پيشروی کل جنبش کمونيستی بود.
بر اساس يکی از درسهای برگرفته شده از شکست انقلاب اکتبر، انترناسيونال آتی نه حاصل تجمع احزاب ملی، بلکه تجلی تشکيل حزب انترناسيوناليستی خواهد بود. از همين رو نيز نفوذ اروسنتريسم يکی از موانع پيشروی جنبش انترناسيوناليستی بسوی انسجام سياسی نظری خويش است. با نقطه عزيمت از اين نظرگاه، تحليل و نقد اروسنتريسم در عرصه نظری به معنی تلاش جهت کنار زدن يک مانع مهم تاريخی برای سازمانيابی حزب جهانی طبقه کارگر است. افزون بر آن مسئله راسيسم و اشکال جديد آن مبدل به يکی از معضلات مهم جنبش کارگری و تودهای کشورهای پيشرفته شده است. نه فقط ميليونها شهروند اروپايی تحت تضييقات راسيستی دمکراسی سرمايه قرار دارند، بلکه، اشکال جديد راسيسم، يکی از پايههای ايجاد استثمار وحشيانه طبقه کارگر و ايجاد تفرقه در صفوف جنبش کارگری است. در غياب يک نقد علمی از پايههای مادی و تاريخی اروسنتريسم، سازمانهای انقلابی در مواجه با جنبشهای راديکال اعتراضی محلات کارگری و حاشيهنشين اروپا به سردرگمی و پاسيفيسم سياسی در ميغلطند. اين در حالی است که در اغلب کشورهای اروپايی، پليس ميکوشد تا با نسبت دادن جرائم واهی و جنايی و خلافکار قلمداد کردن نسل جوان کارگری اين محلهها، سرکوب سيستماتيک خود را توجيه کند. احزاب حاکم و بويژه سوسيال دمکراسی نيز همواره ضمن «محکوم کردن راسيسم نازيستی» با تکيه به شعار “تصادم فرهنگی” به تحکيم و گسترش نژادبرستی دامن ميزند. نقد اروسنتريسم در عرصه نظری و سازمان دادن مبارزه سياسی از يک چشم انداز اننرناسيوناليستی برعليه سرمايهداری و کليه اشکال راسيستیاش ميتواند به پالايش و پيشروی جنبش انترناسيوناليستی ياری رساند. نقد و طرد اروسنتريسم نه فقط برای سازماندهی مبارزات جاری کارگران اروپا، بلکه برای پيشروی جنبش انترناسيوناليستی بسوی تشکيل حزب جهانی طبقه کارگر، يک ضرورت حياتی است.
سپتامبر 2004
زیر نویسها
۱- برای نمونه نگاه کنيد به دو تحليل سياسی از دو نوع ناسيوناليسم در نشريات مبارزه طبقاتی شماره 9 و شماره 10. در نشريه شماره 9 « مبارزه طبقاتی» مباحث تحليلی کوتاهی از کارکرد سياسی ناسيوناليسم و راسيسم اروپايی، که در استراتژی جنگ امريکا و يا سياستهای روز دول سوئد و دانمارک تجلی يافته، صورت گرفته است. در نشريه شماره 10 مبارزه طبقاتی بررسی کوتاهی از مکان کنونی ناسيوناليسم کرد بعمل آمده و همسويی آن با استراتژی جنگی امريکا و هراس ان از دولت ترکيه مورد توجه قرار گرفته است.
۲- روشن است که برخی از محافل انارشيستی و شوراگرا نيز با تکيه بر شکلبندی گفتاری مارکسيستی، همانند گرايشاتی از مکاتب نظری چپ ليبرال، انقلاب اکتبر و انترناسيونال سوم را بمثابه يک انقلاب کارگری و پيشروی سازمانی ان انکار کرده و انرا بورژوايی قلمداد ميکنند. اين گرايش فکری اما پيش از انکه بر يک دستگاه فکری منسجم تکيه کنند، محصول واکنش و سرگيجه ناشی از شکست انقلاب و سرخوردگی حاميلين اين گرايش از هرگونه فعاليت حزبی است. در اين نوشتار از این گرايش صرف نظر شده است.